در منزل نسرین دهنوی همیشه سوروسات عروسی به راه است؛ گاهی مشغول آمادهکردن جهیزیه برای عروسها و دامادهای نیازمند بوده و گاهی هم مراسم عروسی فرزندخواندههای خودش بوده است. این دفعه نوبت عباس، آخرین پسری است که در این سالها به فرزندی قبول کرده و بیستسال برایش مادری کرده است.
ما با نسرینخانم در سال 1400 گفتوگو کردیم؛ در آغاز سال جدید، دوباره به سراغش رفتیم تا از کارهایی که در این مدت برای فرزندخواندههایش انجام داده است، بشنویم.
زندگی حساب و کتاب دارد
نسرینخانم به عباس گفته بود «بهتر است دختری که میخواهی با او ازدواج کنی، شرایطی شبیه به خودت داشته باشد تا در زندگی تو را درک کند.» عباس هم ازطریق یکی از دوستانش، دختری را در روستای اخلمد نشان کرده و مادرش را به خواستگاری فرستاده است. نسرینخانم دهنوی نگاهی مادرانه به صبا میاندازد و میگوید: شرایط صبا و عباس شبیه هم است. وقتی رفتم خواستگاری، متوجه شدم فقط پسر داماد نمیکنم و باید برای تهیه جهیزیه هم خودم دست به کار شوم. به مادر صبا گفتم «اصلا نگران نباش؛ حتی یک نخود هم نمیخواهد به خانه پسرم بیاورید.» از حنابندان و عقد گرفته تا جهیزیه عروس و وسایل داماد، همه را با کمک خانواده و دوستانم تهیه کردیم.
او نگاهی به قدوبالای عباس میاندازد و میگوید: بیستسال پسرم را بزرگ کردم و دلم میخواست او را در لباس دامادی ببینم. البته لازمه ازدواج، کارکردن و مسئولیتپذیری است. برای عباس یک شغل مناسب دستوپا کردم و به او یاد دادم که چطور با حقوقش حسابوکتاب زندگی را داشته باشد. یک موتور هم برایش خریدم تا رفتوآمدشان راحتتر باشد.
بچههایم کمکم سروسامان میگیرند
دهنوی بیشاز 10دختر و پسر را به فرزندخواندگی گرفته است؛ هرکدام از فرزندانی که بزرگ کرده داستانی دارند، اما عباس حکایتش با بقیه فرق دارد. عباس برادر کوچکتر علی است. وقتی دهنوی، علی را از بهزیستی تحویل گرفت، پسر نوجوان از او خواست برادرش را هم پیدا کنند و با جستوجوی زیاد، عباس را هم پیدا کردند و دو برادر با هم بزرگ شدند. چندسال از ازدواج علی میگذرد و حالا یک بچه هم دارد. فرزندخواندههای دیگر دهنوی هم هرکدام سروسامان پیدا کردهاند و برای خودشان خانه و زندگی دارند. بماند که یک دختر دیگر به نام زهرا را نیز به فرزندی گرفته است که در خانه دخترش مریم زندگی میکند و به فکر شوهردادن او هم هست. اما آخرین پسر، عباس بود که مدام به مادرش میگفت «پس کی برای من زن میگیری؟» و جوابی که میشنید، این بود «هروقت دستهایت آن قدر پر بود که نمیتوانستی در خانه را باز کنی.» عباس که با شوق فراوان، دست صبا را در دست گرفته است و به حرفهای مادرش گوش میکند، میگوید: من معنی حرف مادرم را متوجه نمیشدم، اما حالا که نزدیک یک ماه است به خانه خودم رفتهام، میفهمم که هنوز به حمایتهای مادر احتیاج دارم. همین امروز که برایمان مرغ و گوشت گرفته بود، تکهکردن آنها را هم به صبا یاد داد
نظر شما